رفت

ساخت وبلاگ

ازصبح كه بلندشدم همش فكرميكنم امروزجمعست نميدونم چرا:|

امير ديروز برگشت تهران ومن ديروزصبح براي چهارمين بار اولين پسر زندگيم و رفتم و ديدم هرچندبابام مخم و خورد اينقدرزنگ زدومجبورشديم زودبرگرديم امير ميگه مشكل خودتي ازبس باهاشون تندحرف ميزني بهت شك ميكنن:)

٥بارزنگ زد ومن جواب ندادم مخم و خوردقشنگ كاردميزدي خونم درنميومدفقط همونجوري كه اميررانندگي ميكرد سرم و گذاشتم روپاهاش كه از اين فرصت استفاده كنم و نگاهش كردم:) نگاه اخر شايد:)

دوستم كلي باهام حرف زد كه تموم كنيدبه درد هم نميخوريد ديروز عصركه توجاده بود خيلي فك كردم به دردهم نميخوريم همش منطقيه ولي همديگروكه دوست داريم:)

حداقل من كه دوستش دارم:|

شروع كردم تايپ كردن كه خدافظي و اين حرفا يهو وسطش بغض كردم خودمو جمع كردم  زنگ زدم بهش گوشي برداشت شاد شاد گفت سلام سعي كردم عادي باشم خوب باشم تا گفتم سلام گفت چرا صدات گرفته يهو زدم زيرگريه ريطش دادم به دلتنگي  اون حرف زد و من گريه كردم به تهش فك كردم به اخرش فك كردم گريه كردم به زندگيم بدون اون فكركردم اميرگفت يكتاخيلي لوس شدي باباتواينجوري نبودي يادته چه زبوني داشتي:) ارومم كرد.

از فكراي توي سرم كم كم گفتم براش تهش مثه هميشه اين شد دوست دارم:) زمان بديم بهم:)

ترامپ...
ما را در سایت ترامپ دنبال می کنید

برچسب : نویسنده : busybrain بازدید : 86 تاريخ : شنبه 9 آذر 1398 ساعت: 15:14